امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

مهمونی

سلام بر پسر شیطون بلای خودم انیدوارم خوب خوب باشی نفسم. دیشب مامانی و بابایی و عمه و عموها و زن عموها خونمون بودن. واسه شام . تا مامانی و عمه جون و زن عمو فریده جون و مامانی بزرگ باباجون که از تهران اومدن هم اومده بود خونه ما . تا تورو رو اپن دیدن . بهت گفتن ااااااا تو اونجا چکار میکنی . تو هم میخندیدی بهشون . و ذوق میکردی همرو از رو اپن دید میزدی. موقع شام همه از غذا مخصوصا دسر خوششون اومده بود حسابی. تو هم تا تونستی منو اذیت کردی همش نق میزدی و گریه میکردی . جوری که من اصلا شام نخوردم. از دست شما. ولی دیشب کلا شب خوبی بود . من نتونستم از عمو محمدو زن عمو و عمو مهدی خداحافظی نکردم اخه شما انداختی سر جیغ از بس خوابت میومد . منم مثلا رفتم تو ...
30 مهر 1392

اومدن مهمون خونه ما

عشق من . دیشب داشتم دسر درست میکردم که امشب مهمون دارم حداقل دسر داشته باشم واسه سر سفره تو هم همش بهونه میگرفتی نرو اشپزخونه باش کنار من منم مثلا گفتم باباجون علی بیاد بزارمت کنار اون تا با خیال راحت دسرمو درست کنم . ولی تو حتی بابا علی هم اروم نمیشدی میخواستی بیای اشپزخونه منم نامردی  نکردم و تو رو گذاشتم رو اپن تو صندلی مخصوصت بشینی . عشقم. نشستی اخ کیف کردی هرچی تو دستم میدیدی میگفتی نام نام بده مه . منم یکم بیسکویت بهت دادم اخ ک چه کیفی میکردی وقتی رو اوپن بودی نفس من. یک ایده جالب یاد گرفتم واسه اروم کردن تو که هم پیش من باشی هم تلویزیون ببینی و هم بازی کنی ، نفس من . به حق ایه های قران خودت بتونی تنهایی رو اوپن بشینی و پاشی رو اپ...
29 مهر 1392

یاد گرفتن سوت از بابا علی

عشق من دیشب اومدم و تا تورو بخوابونم وقتی میخوای پیش من بخوابی اروم و بی سر صدایی حتی یک کلمه حرف نمی زنی. باباجون علی به من گفت بیا اینطرف بخواب من میخوام گل پسرم و بخوابونم منم گفتن اخه داره میخوابه گفت عیبی نداره خوب من میخوابونمش  من گفتم باشه جامو با بابا علی عوض کردم تا چشت به بابا علی افتاد یک لبخند از سر شیطنت زدی و چشات یک برق خاصی زد جوری که تو اون تارکی شب منو بابا دیدیم. بابا که اومد کنار تا چشت به بابا افتاد شروع کردی به حرف زدن. توی کلکم وقتی می دیدی بابا شنوندست و همراهی نمی کنه تو حرف زدن مثلا نمیگه خب بعد چی شد تمیر . صداش میکردی میگفتی بابا علی جو اون که میگفت جون بابا علی جون تو خیالت راحت بود که داره گوش میده و خواب ...
29 مهر 1392

رفتن به ارایشگاه

دیروز تو رو صبح بردیم ارایشگاه بعدش گفتیم از اونجا میریم خرید تا عصر بتونیم با خاله مرضیه بریم اتلیه اشون. ولی ما از ساعت 11 تا ساعت 2 الاف بودیم به خاطر تو تحفه. هههههههه. واسه خرید که نشد بریم هیچ اتلیه هم کنسل شد و افتاد واسه جمعه دیگه. تو رو با اسباب بازی های اونجا داشتیم سرت و گرم میکردیم ولی تو همچنان حواست جمع جمع بود . که دایی ثابت با قیچی نیاد طرفت تا از کنارت رد میشد تو نق میزدی و گریه میکردی با کلی مکافات موهات و زدیم. خیلی ناناز شدی عزیز مامان . وقتی کارت تموم شد برگشتیم خونه ناهار مهمون بابا جون بودیم.اینقدر خسته بودی ناهارتو که خوردی احتیاج نبود من تورو بخوابونمت خودت خوابیدی تا ساعت 5.30 تازه بزور بیدارت کردم تا با بابا بری حم...
27 مهر 1392

رفتن به خرید

قرار بود چهارشنبه بریم خرید صبح ولی چون داداش زنگ زدن و برنامه ریزی کرده بودن که اقایون برن چالیدره نشد بریم خرید اخه باباجون ساعت 10.30 رفتن نزدیک 2 برگشتن. نسد بریم عصرم که چون همه جا تعطیل بود نرفتیم. پنج شنبه صبح بابا جون رفتن شرکت ، و عصرو پیچوند و نرفتش . منو تو هم کلی خوشحال شدیم. اخه منو تو دوست نداریم بابا بره سرکار زیاد اخه وقتیایی که تعطیله خوشبحال منو تو جوجست . میرم ددر و تو حسابی از خودت ذوق در می کنی . ههههههههههه. عصر حاضرشدیم بریم . الماس تا واسه شما جوجو خرید کنیم. اولاش خوب بودی اخه تو کالسکه بودی عشقم . ولی وسطای راه انداختی دنده لج تا خونه یک ضرب جیغ زدی و گریه کردی . ماهم دیدیم تو همش گریه میکنی اصلا واسط خریدید نکردیم....
26 مهر 1392

گذروندن روزها با امیر نازم

عشق مامان تو داری هروز بزرگتر میشی و من هروز دعا میکنم ای کاش بزرگ نشی و کوچیک بمونی . شاید بگی ارزوی همه مامانا اینه که بچه هاشون بزرگ بشن . ولی من دلم نمی خواد بزرگ بشی دلم میخواد ساعتا از کارشو بیاستن و ثابت بمونن و تو بزرگ نشی . اخه هرچه قدر بزرگتر میشی من دلم واسه اونروزایی که ریزه تر بود دلم تنگ میشه واسه اونموقع ها. عشق مامان تازه گیها یاد گرفتی تا 4 میشموری بعدش از دیشب به جای اینکه بگی 5 میگی از 5 میپری میگی هیس یعنی 6 . تازگیها خیلی باهام حرف میزنی . و همش بوسم میکنی. اخخخخخخ که خدا نکنه یکی بیاد خونمون وقتی روبوسی و دست میدم بهشون تو زودتر بوس میکنی یعنی من من. رفته بودیم روضه خونه مامان زن عمو هرکب میومد من بلند میشدم و روبوسی می...
16 مهر 1392

شیرین کاری های گل مامان

  تازگی ها خیلی حرف میزنی جوری که بیشترشو خودت میفهمی چی میگی فقط ما یکمی شو میفهمیم ما .هرکی زنگ میزنه و تو باهاش حرف میزنی وسطش بهش میگی نام نام بده. کسی هم که داره باهات حرف میزنه قربون صدقه ان میره. قبلا بابات و بابا صدا میکردی بعدش اسمشو همش صدا میکردی میگفتی علی اصلا بابا نمی گفتی ولی حالا میگی باباعلی .تلفن خراب بهت دادم تا دست از تلفن ما بر داری هههههههه بهت چنند وقت پیش بهت گفتم امیر شماره بابا اینه یک دوسه چهار پنج . وشما هم بعد من وقتی تلفن و بهت میدادم میگفتم شماره بابا رو بگیر بگو واست ظهر که میاد نام نام بگیره. تو هم به روش خودت شماره میگیری اینجوری  ی دو سه تا نه ده . بعدشم میگی الو علی وشروع میکنی حرف زدن بعدشم به...
8 مهر 1392
1